من بهار هستم (1)
آقای سرشلوغیان مثل همیشه گرفتار بود و انواع و اقسام کارها ریخته بود. روی سرش. هی این طرف و آن طرف میدوید و به کارمندهایش دستور میداد:
- زود باشید. دیگه وقتی نمانده. یالا، کارها را تمام کنید. زودتر حسابها را چک کنید.
- آهای پسر! دیگه ارباب رجوع رو راه نده. الان که وقت مراجعه نیست. چند ساعت دیگه سال تحویل میشه.
- مهندس! پروندهها رو بفرست بره بالا. این ساعتهای آخر، اینجا نباید پروندهای مونده باشه.
- خانم! شمارهی شرکت رو بگیر ببینم چرا جنسهای بنجل برای ما فرستاده. مگه نمیدونه چند ساعت دیگه سال تحویل میشه و ما وقت این کارها رو نداریم.
نگاهش به مرد تازه واردی افتاد که پروندهای توی دستش بود.
- چیه آقا! چکار داری؟
- میخواستم این پرونده رو برای من امضا کنید.
- ای آقا! الان که وقت این کارا نیست. برو بعد از سیزده بیا!
- آقا! تو رو خدا. فقط یک امضا میخوام.
- عزیز من! مگه نمیبینی سرم شلوغه! برو تا بعد از سیزده. آهای پسر! آقا رو به بیرون راهنمایی کن. پیرزنی در اتاقش را زد:
- بفرمایید! نه نفرمایید! کار دارم. سرم شلوغه.
- ننه جون! من زیاد وقتتو نمی گیرم. فقط این پروندهی منو نیگا کن. کم و کسر یاشو بهم بگو.
- نمیشه مادر. وقت ندارم برو بعد از سیزده بیا. تلفنش زنگ زد. گوشی را برداشت.
- بله؟ بفرمایید! چی جلسه؟ ساعت چند؟ باشه خودمو میرسونم. ولی ساعت پنج نه! جلسه رو بندازید ساعت شش و نیم.
گوشی را گذاشت. چشمش به جوانتر و تمیز و خوشقیافهای افتاد که روبرویش ایستاده بود شاخه گلی دستش گرفته بود و داشت لبخند میزد. عصبانی شد.
- چرا میخندی؟ منو مسخره میکنی؟
- اختیار دارید! سلام عرض میکنم خدمت شما!
- علیک سلام. وقت ندارم، برو بعد از سیزده بیا!
- ولی من باید همین الان پیغامم روبه شما بدم.
- بیخود! وقت ندارم. برو بعد از سیزده. آهای پسر! بیا آقارو به بیرون راهنمایی کن! بلند شد. کیفش را برداشت و با عجله از اتاق خارج شد. جوان دنبالش دوید.
- صبر کن جناب رییس.
برگشت و گفت: مگه نمیگم وقت ندارم.
و بدو بدو به خیابان رفت ماشینش را روشن کرد. گاز داد و دور شد. کنار آرایشگاه نگه داشت. پیاده شد. وقتی میخواست وارد آرایشگاه شود جوان خوش تیپ را کنار آرایشگاه دید.
- ا... ا... ا... جوون تو چقدر سمجی؟ مگه نگفتم برو بعد از سیزده بیا.
جوان با لبخند و نفس زنان گفت: ولی بعد از سیزده خیلی دیر میشه.
بدون اینکه جواب جوان را بدهد وارد آرایشگاه شد. توی آرایشگاه کیپ تا کیپ مشتری نشسته بود. چشمکی به آرایشگر زد. آرایشگر فوراً مشتریای را که زیر دستش بود از صندلی پایین آورد و آقای سرشلوغیان را روی صندلی نشاند. سر و صدای مشتریها بلند شد. آرایشگر گفت: جناب آقای سرشلوغیان وقت قبلی داره. شماها اگه دیرتون میشه میتونید برید یه آرایشگاه دیگه. جوان وارد آرایشگاه شد. آقا سرشلوغیان گفت. آخه بچه تو چی از جون من میخوای؟
- اومد پیغاممو خدمتتون عرض کنم.
- خب بگو.
تا جوان آمد حرفی بزند دوباره سرو صدای مشتریها بلند شد. چندتا از مشتریها به خیال اینکه آن جوان هم میخواهد توی نوبت بزند بلند شدند دست و پای او را گرفتند و به بیرون پرتش کردند. آرایشگر فوری ترتیب موهای آقای سرشلوغیان را داد. آقای سرشلوغیان یک تراول گذاشت کف دست آرایشگر و بدون خداحافظی از آرایشگاه رفت بیرون. توی خیابان چشمش به جوان افتاد. جوان داشت لباسهایش را که خاکی شده بود میتکاند. آقای سرشلوغیان فوری پرید توی ماشینش آن را روشن کرد و گاز داد و رفت. کنار یک شرکت نگه داشت و به سرعت پیاده شد. موبایلش زنگ زد. آن را از جیبش در آورد و نگاه کرد. از خانه بود. قطع کرد. میخواست وارد شرکت شود که چشمش به جوان گل به دست افتاد. جوان هنوز داشت لبخند میزد. تا دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، آقای سرشلوغیان یقهی او را گرفت و پرتش کرد آن طرف.
- از جون من چی میخوای جوون بیکار؟
و به سرعت از پلهها بالا رفت. ساعتش را نگاه کرد. هفت و نیم بود. یک ساعت از شروع جلسه گذشته بود. وقتی که وارد جلسه شد بنای داد و فریاد گذاشت که چرا مردم وقت شناس نیستند و مگر الان وقت جلسه گذاشتن است. حاضران در جلسه به احترام او و البته بیشتر به خاطرترس چیزی نگفتند. جلسه ساعت نه ونیم شب تمام شد...
ادامه دارد ...
رشد نوجوان
تنظیم:خرازی
******************
مطالب مرتبط
...